عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

عیــــــــــــــــــدانه

سلام شازده کوچولوی من عیــــــــدت مبارک گل پسرم ممنون برا یک ماه همراهی ممنون برا صبر و تحملت ممنون ... ماه مبارک رمضان تموم شد، خیلی خوب همراهیم کردی، شب ها تا سحر با من و باباجون بیدار بودی روز ها بیشتر میخوابیدی تا منم بخوابم بعد از ظهرها از ساعت شش به بعد بهت شیر نمیدادم چون میدونستم هیچ چیز مفیدی توشیرم نیست... و تو با اینکه شیر میخواستی صبوری میکردی... شب هامون به گردش میگذشت و تو عاااشق گردش های شبانه مون بودی... خلاصه تموم شد... شنبه باباجون موهای تو رو کوتاه کرد خیلی ناز شدی... شیطون تر شدی انگار دوشنبه بعد از ظهر راه افتادیم سمت شمال تا تعطیلات رو ...
12 مرداد 1393

پاچو!

زیر مبل ها پر از توپ های کوچولو شده میشینم و دونه دونه توپ ها رو میزنم بیاد بیرون ایلیا جلوی کامپیوتر نشسته و داره سی دی خاله ستاره رو میبینه... از دیدن این صحنه که توپ ها قل میخورن و از زیر مبل میان بیرون خوشش میاد و سریع میاد سر وقتشون دوباره توپ ها رو هل میده زیر مبل ها!! منم که میبینم ایلیا مشغوله میام جلوی کامپیوتر مینشینم تا پیغام هام رو چک کنم پسرکم سریع میاد و میگه: کاله سی یاره بیبینم! (خاله ستاره ببینم!) از پسرک اصرار و از مادر اصراره بیشتر برای اینکه آقا ایلیا پنج دقیقه بهش فرصت بده سرانجام ایلیا جانماز رو از روی میز میار و وسط خونه پهن میکنه میاد جلو و دست مامان رو میگیره...
5 مرداد 1393

ای بَل

  چند روز پیش دستم  رو گاز گرفتی دستم رو آووردم بالا تا بهت نشون بدم جاشو!!! ایلیا ببین چیکار کردی!! کف دستم رو به تو بود کف دستت رو زدی رو کف دستم و گفتی: ای بَل (ایول)!!!!!! از الان حرف های پسرونه میزنی کوچولوی من!!   فقط من رو گاز میگیری! میدونم از شدت علاقه اس!! ...
4 مرداد 1393

شماااااااال

سلام عزیزم باز هم تعطیلات و باز هم شمال همراه با خاله ها و دایی ها هوا فوق العاده گرم بود من کلافه از گرمای هوا و شیطنت هایت،  تو اما حسابی خوشحال از تعدد پنکه ها!!! دائم دستور صادر میفرمودی پنتی کامبوش!!! پنتی دوشن!!! پنتی این دا!!!! تا اینکه آخر پنکه کوچولوی عزیزشون رو شکستی... جدیدا خیلی خوب با علیرضا همبازی میشی قبلا اون فقط سرت رو گرم میکرد الان پا به پاااش بازی میکنی روز اول من از شدت گرما سردرد گرفته بودم رفتم تو ماشین باباجون خوابیدم و تو دو ساعتی پیش آناهیتا بودی!! وقتی اومدم تو خونه آناهیتا طفلی نا نداش حرف بزن!!! ماشاالله خیلی شیطون و پر انرژی هستی......
4 مرداد 1393

یه توپ دارم...

یه ماهی میشه که وقتی بهت میگفتیم یه توپ دارم؟ میگفتی قلقیه سرخ و سفید و؟ آب بازیه!!!! گاهی برات میخونم شعر یه توپ دارم قلقلیه رو! اما به قصد آموزش نبود! چند روز پیش همینجوری برات خوندم... یه توپ دارم قل قلی سرخ و سفید و آبی یه میزنم زمین آباااااا می یه نمیدونی تا کوووجااااااااا من این توپ رو نداشم مشقامو خوب نداشم بابام به من ای دی داد یه توپ قل قلی داد خیلی تعجب کردم که خودت یاد گرفتی ... دو سه روز پیش هم داشتی بازی میکردی صدات کردم و گفتم: ایلیا میای بریم حموم؟! با خنده گفتی: نَمی یام .... نَمی یام! من: نه اینکه حموم رو د...
4 مرداد 1393